تا گجای قصه باید ز دلتنگی نوشت؟؟
تا کجا بازیچه بودن در دو دست سر نوشت؟؟
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟؟
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟؟
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟؟؟
خسته ام از زندگی با قصه های بی شمار...
رنج را آشفته در لبخند پنهان میکنم
تا دلش غمگین نگردد هرکسی با من نشست
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند و اینک باران
در حسرت یک ناله مستانه بمردیم ویران شود این شهر که میخانه ندارد
مثل آسمانی که امشب می بارد
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
نظر یادتون نره
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |